آقا معلم باعصبانیت دفتر تکالیف دانش آموزی را روی میزش کوبید و داد زد : محمد!!! پسرک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را
پایین انداخت و آرام و آهسته در حالی که از ترس بر خود می لرزید خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدایی حرین گفت : بله آقا؟؟
معلم که از حرص و عصبانیت صورتش سرخ شده بود ، به صورت کوچک و در عین حال مظلوم پسرک نگاه می کرد داد زد : (چند
دفعه بهت بگم تکالیفتو تمیز و مرتب بنویس و دفترت را پاره پاره نکن ؟
فردا پدرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد انضباط و وضعیت درسییت باهاش حرف بزنم.
پسرک در حالی که از ترس می لرزید خودش را جمع و جور کرد.آب دهانش را با زحمت فراوان قورت داد و آرام و آهسته گفت :
آقا .. بخدا مادرم بیمار شده اما پدرم گفته اگه در آخر ماه حقوق و اضافه کار م را بدن اول مادرت را به دکتر می بریم که دیگه شبها از شدت درد ناله نکنه بعد خرج خونمونو کنار بزاریم ا گه پولی اضافی موند برای من هم یه دفتر بخره که من تکالیفمو در آن بنویسم
معلم با شنیدن این سخنان آرام و آهسته در صندلیش نشست و با صدای آرامی گفت : محمد جان برو بشین سر جات.
و در حالی که نتونست خودش را کنترل کند با چشمان پر از اشک از کلاس خارج شد.
و این قصه قصه دانش آموزان فقیری است که در گوشه کنار این مرز و بوم هر از چند گاهی تکرار می شود به امید روزی که هیچ وقت تکرار قصه را دیگر نداشته باشیم.